دهقان فداکار
دهقان فداکار
در گذر سال ها و فصل ها و روزها و در گوشه ای از این خاک پهناور، قهرمان دوست داشتنی سال های دور و نزدیک کتاب های درسی، در زیر غبار فراموشی روزگار می گذراند و کسی نمی داند در دل این پیرمرد ۸۰ ساله چه اندوه هایی انباشته شده است.
انگار فراموشی رسم روزگار است؛ گویا قرار است قهرمان های زندگیمان با گذر زمان در لابه لای صفحه های کتاب زندگی گم شوند و هیچ کس یادی از آن ها نکند، تا روزی که درد و اندوه بر چهره آن ها بنشیند و تازه، شاید آن موقع گذر رهگذری بر کوی و برزن آن ها بیفتد.
یادمان نرفته و هرگز هم یادمان نمی رود، هنگامی که برگ های کاهی «فارسی» سوم دبستان را ورق می زدیم، داستان کشاورز جوانی را می دیدیم و می خواندیم که در دل شب تاریک و در اوج گمنامی، درس ازخودگذشتگی و فداکاری را برای آن شب و فرداهای آن روزگار به دیگران آموخت؛ مرد جوانی که از آن پس، همه او را با نام «دهقان فداکار» شناختند و حالا از آن شب پنجاه سال می گذرد.
سرمای استخوان سوز پاییز، شب تیره و تار، ریزش کوه، ریل های درهم پیچیده، سوت قطار، پیراهن، نفت فانوس، آتش و … رژه مرگ بر روی خط آهن؛ این ها واژگانی هستند که با شنیدن نام «دهقان فداکار» ناخودآگاه ذهن دانش آموزان دیروز و امروز با آن ها درگیر می شود و جلوه ای از درس زندگی را با خود مرور می کند.
امروز دیگر همه «ریزعلی خواجوی» را می شناسند؛ آری، «ریزعلی» همان دهقان فداکاری که می شناسی و می شناسیم، ولی چه می شود کرد که امروز قهرمان فداکار سال های دور و نزدیک کتاب های درسی، نه نیازمند فداکاری دیگران، که منتظر یک جرعه مسوولیت شناسی و قدردانی قدرشناسان است.
زندگینامه دهقان فداکار – اسطوره ای آرام ، در کوچه پس کوچه های شهری شلوغ
«ازبرعلی حاجوی» که در کتاب فارسی سوم دبستان به «ریزعلی خواجوی» معروف شده است، این روزها در سن بیش از ۸۰ سالگی روزگار خود را سپری می کند و البته این گذران زندگی، بدون سختی و رنج های بی شمار هم نیست، آن هم برای کسی که برای بزرگ ترها و کوچک ترهای ما حکم اسطوره ای را دارد که تا زمان می گذرد، یاد و نامش در دل ها باقی است.
در میان هیاهو و کشاکش زندگی ماشینی و در کوچه پس کوچه های شهری شلوغ، سراغ خانه ریزعلی را می گیریم و دقایقی پای حرف های گفته و ناگفته او می نشینیم؛ کوچه های تنگ و صمیمی در مناطق قدیمی کرج و خانه ای در طبقه هم کف یک ساختمان ۴ طبقه که جز صفا و سادگی و چند تکه اثاثیه معمولی، چیز دیگری در آن پیدا نمی شود.
ریزعلی در پنجمین روز از اسفند سال ۱۳۰۹ خورشیدی در یکی از روستاهای شهرستان میانه استان آذربایجان شرقی به دنیا آمده و حالا حدود ۵ سال است که روستای محل زادگاهش را به خاطر شرایط سخت زندگی و تنهایی، ترک کرده و همراه با همسرش به منطقه «حصارک کرج» آمده است و زندگی می کند.
دهقان فداکار ۵ پسر و ۳ دختر دارد که هر کدامشان در گوشه ای از تهران و کرج روزگار خود را می گذرانند و آن طور که خودش اشاره ای گذرا می کند، یکی از پسرانش نیز جانباز سال های حماسه و خون است.
فداکاری با چاشنی کُتک / گمنامی تا دهه ۷۰
هر چند بارها و بارها داستان آن شب سرد پاییزی را در کتاب هایمان خوانده ایم، ولی شاید شنیدن داستان دهقان فداکار از زبان خودش لطف دیگری داشته باشد؛ هرچند بازگویی آن روزها با کمک داماد و دختر وی شدنی می شود، چراکه قهرمان قصه ما به زبان شیرین آذری سخن می گوید و فارسی سخن گفتن برایش سخت است.
ریزعلی به شرح ماجرای شبی می پردازد که جان مسافران قطار تبریز به تهران را نجات داد؛ آن هم بر روی ریل های آهنی و بر فراز درّه ای ۴۰ متری که اگر ریزعلی نبود و قطار از راه می رسید، شاید قطعه های کوچک و بزرگ آن غول آهنی و مسافرانش را باید در میان امواج خروشان رودخانه سرد پایین ریل پیدا می کردند.
ریزعلی می گوید: این رویداد به نزدیک به ۵۰ سال پیش و زمانی که حدود ۳۱ – ۳۲ ساله بودم و یک فرزند داشتم، بازمی گردد؛ یادم می آید اواخر پاییز بود که یک شب باجناقم میهمان من شده بود؛ ساعت ۸ شب یک باره از زیر کرسی بلند شد و گفت که «الان یادم افتاد که فردا دوستانم برای فروش گوسفندان خود به تهران می روند و من هم باید بروم» و از من خواست که او را به ایستگاه قطار در حدود ۷ کیلومتری منزلمان برسانم.
هرچه به او اصرار کردم که «هوا سرد و بارانی است، امشب را بمان»، نپذیرفت و سرانجام با یک فانوس و تفنگ شکاری به راه افتادیم و او را به ایستگاه رساندم.
در راه برگشت به خانه دیدم که فاصله میان دو تونل بر روی خط آهن به خاطر ریزش کوه مسدود شده است و یادم آمد که قطار تا چند دقیقه دیگر از ایستگاه به سمت پایین راه می افتد، آن هم قطاری که پُر از مسافر است.
پیرمرد این طور سر رشته صحبت هایش ادامه می دهد: با خودم گفتم «هر چه بادا باد»؛ راه افتادم به سمت ایستگاه، ولی نزدیک به دو کیلومتر که مانده بود، متوجه شدم که قطار از ایستگاه حرکت کرده و چون وزش باد فانوسم را خاموش کرده بود، چاره ای ندیدم جز این که کُتم را درآوردم و بر سر چوب بستم و نفت فانوس را بر روی آن ریختم و با کبریتی که همراه داشتم، آن را آتش زدم و دوان دوان بر روی ریل قطار به راننده علامت دادم.
وقتی دیدم که راننده متوجه نمی شود، با تفنگ شکاری یکی دو گلوله شلیک کردم که راننده متوجه شد و وقتی قطار کم کم توقف کرد، همه ماموران و مسافران از آن بیرون ریختند و اول فکر می کردند که من قصد سوار شدن به قطار را داشته ام! به همین خاطر، آنقدر کتکم زدند که له و لورده شدم!
ریزعلی حال و هوای مسافران را هم از یاد نمی برد و می گوید: وقتی به آن ها گفتم که چه اتفاقی افتاده و صحنه را نشانشان دادم، آن وقت بود که متوجه شدند، جان حدود هزار نفر نجات پیدا کرده است و آنقدر شاد شده بودند که بازرس قطار همان شب، جیب هایش را گشت و ۵۰ تومان به من انعام داد.
داماد ریزعلی میانه سخن پدر خانمش را پی می گیرد و بیان می کند: الان برخی از ماموران قطار که هنوز زنده اند و بازنشسته شده اند، وقتی خاطره آن شب و صحنه آن درّه را تعریف می کنند، از شدت هیجان به گریه می افتند.
ریزعلی ادامه می دهد: چون لباس هایم را درآورده و لُخت شده بودم و عرق ریزان بر روی ریل دویده بودم، آن شب سرما خوردم و همه ی بدنم عفونت کرد و ۱۵ روز در یکی از درمانگاه های میانه تحت درمان بودم و پس از آن بود که برای ادامه درمان به تبریز رفتم، ولی هزینه درمانم آنقدر بالا بود که حتی گوسفندانم را فروختم و خلاصه در آن دو سه ماه درمان، همه ی دارایی ام را خرج کردم.
یک سال پس از آن رویداد، داستان آن شب وارد کتاب های درسی بچه ها شد، ولی تا سال ۶۹ یا ۷۰ هیچ کس جز اهالی روستایمان نمی دانست که دهقان فداکار منم؛ تا این که وقتی به خاطر بیماری در یکی از بیمارستان های تبریز بستری شده بودم، به طور اتفاقی و البته پس از بررسی، من را شناختند.
وقتی از ریزعلی می پرسیم که «با یادآوری داستان آن شب و دیدن آن در کتاب های دانش آموزان، چه حال و هوایی پیدا می کنی؟» تنها در یک جمله می گوید: «به آن شب افتخار می کنم» و ادامه می دهد: «دانش آموزان محله که من را می شناسند، همیشه درباره ی داستان آن شب را می پرسند و خوشحالیشان را هم ابراز می کنند».
قامت رعنایی که در زیربار مخارج خم شده است.
دهقان فداکار که این روزها با بیماری «آب مروارید» دست و پنجه نرم می کند و چشمان پُرفروغش از این درد رنجور شده، می گوید: دو سال است که چشمانم آب مروارید آورده است و همسرم نیز حدود ۷ و ۸ سال است که دیسک کمر دارد.
داماد ریزعلی یادآوری می کند که دفترچه ای از طرف بیمه کارکنان راه آهن برایش تهیه کرده اند که البته چون بیمه تامین اجتماعی نیست، هیچ جا آن را قبول نمی کنند و هزینه های درمان را خودش به هر زحمت و مشقتی است، تامین می کند.
و در ادامه حرفی می گوید که ما از شنیدنش شرمنده می شویم؛ «اگر الان می توانستم برای گذران زندگی حتی نگهبانی هم می کردم، ولی توان بدنی ندارم».
انشا دهقان فداکار – در ادامه قسمتی از متن درس دهقان فداکار را با یکدیگر مرور می کنیم :
غروب یکی از روزهای سرد پاییز بود. خورشید در پشت کوه های پربرف یکی از روستاهای آذربایجان فرورفته بود. کار روزانه ی دهقانان پایان یافته بود. ریز علی هم دست از کار کشیده بود و به ده خود باز می گشت.
در آن شب سرد و تاریک، نور لرزان فانوس کوچکی راه او را روشن می کرد. دهی که ریز علی در آن زندگی می کرد نزدیک راه آهن بود. ریز علی هر شب از کنار راه آهن می گذشت تا به خانه اش برسد. آن شب، ناگهان صدای غرش ترسناکی از کوه برخاست.
سنگ های بسیاری از کوه فرو ریخت و راه آهن را مسدود کرد. ریز علی می دانست که، تا چند دقیقه دیگر، قطار مسافربری به آن جا خواهد رسید. با خود اندیشید که اگر قطار با توده های سنگ برخورد کند واژگون خواهد شد. از این اندیشه سخت مضطرب شد. نمی دانست در آن بیابان دور افتاده چگونه راننده ی قطار را از خطر آگاه کند. در همین حال، صدای سوت قطار از پشت کوه شنیده شد که نزدیک شدن آن را خبر داد.
ریز علی روزهایی را که به تماشای قطار می رفت به یاد آورد. صورت خندان مسافران را به یاد آورد که از درون قطار برای او دست تکان می دادند. از اندیشه ی حادثه ی خطرناکی که در پیش بود قلبش سخت به تپش افتاد. در جست و جوی چاره ای بود تا بتواند جان مسافران را نجات بدهد.
ناگهان، چاره ای به خاطرش رسید. با وجود سوز و سرمای شدید، به سرعت لباسهای خود را از تن درآورد و بر چوبدست خود بست. نفت فانوس را بر لباسها ریخت و آن را آتش زد. ریز علی در حالی که مشعل را بالا نگاه داشته بود، به طرف قطار شروع به دویدن کرد. راننده قطار از دیدن آتش دانست که خطری در پیش است. ترمز را کشید.
قطار پس از تکانهای شدید، از حرکت باز ایستاد. راننده و مسافران سراسیمه از قطار بیرون ریختند. از دیدن ریزش کوه و مشعل ریز علی، که با بدن برهنه در آنجا ایستاده بود، دانستند که فداکاری این مرد آنها را از چه خطر بزرگی نجات داده است.
گردآوری توسط: تحقیقستان