انشا سفری با کرونا در شمال سرسبز
انشا سفری با کرونا در شمال سرسبز
چند روزی از شیوع #ویروس_کرونا در ایران گذشته بود که وضعیت اضطراری اعلام شد و اول باعث تعطیلی مدارس و بعد هم تعطیلی مطلق ادارات کل کشور شد.
برادرم تا وقتی که به سرکار می رفت، به ما توصیه می کرد که از خانه بیرون نرویم و به توصیه های ایمنی گوش دهیم. ولی البته این توصیه ها تا وقتی بودند که هنوز ادارات تعطیل نشده بودند!
بعد از اعلام تعطیلی ادارات برادرم شبیه #کووید_19 شد و انتقال سریع از مکانی به مکان دیگر را از او آموخت! همین باعث شد که تصمیم سریع برای ترک تهران بگیرد و به سمت #شمال روانه شویم!
در راه که به درخواست پدر می خواستیم از اتوبان تهران – شمال برویم و زودتر به مقصد برسیم، در حال خوشگذرانی بودیم. چون می دانستیم وقت زیادی برای خوشگذرانی در راه با این اتوبان تازه تاسیس شده که راه را نصف کرده بود نداریم!!!
وقتی که با عوارض سی هزار تومانی مواجه شدیم و وقتی هم که فهمیدیم رانش زمین در فاز 4 این اتوبان اتفاق افتاده است، همه نگاه ها به سمت پدرم برگشت! پدرم در همان حالت گفت: « باشه! باشه! از سمت فیروزکوه میریم!!!»
در بین راه ایستادیم تا چیزی بخوریم. رفته بودم تا جعبه نسکافه را باز کنم تا کمی درست کنیم و بخوریم. موجودات ریزی را روی آن دیدم … . آن را در دستم گرفتم و چشمانم را چند بار باز و بسته کردم … . فکر کردم نکند نزدیک بینی ام هم مثل دور بینی ام مشکل دار شده است!!! ولی نه … . درست می دیدم … . این موجودات ریز انگار همان #کرونا_ویروس ها بودند!!!
ولی کمی با خودم فکر کردم که این ویروس ها حدود 80 بار کوچکتر از سلول ها هستند و ما بدون چشم مسلح نمی توانیم آنها را ببینیم. پس چطور من آنها را می دیدم؟! با خودم فکر کردم که شاید نکند در خواب هستم و یا دست کم چشم بصیرت پیدا کرده ام!!!
جالب اینجاست که آنها با هم شروع به صحبت کردن کرده بودند: « خوبه دیگه!!! الان که به بدن این خانواده بریم که توی سفر هستن، می تونیم گسترش بهتری داشته باشیم!!!»
وقتی که برادرم خواست جعبه نسکافه را بردارد که داخل آب جوش بریزد، آن را از دستش گرفتم و به پایین دره گردنه گدوک انداختم!!! برادرم گفت: « چیکار میکنی؟!» گفتم: « باید زود برگردیم! باید گوش میدادیم به حرف ها و توصیه ها و از خونه بیرون نمیومدیم!!!»
برادرم گفت: « چی شد یهو؟ چرا اینجوری شدی؟ » گفتم: « باید برگردیم! فهمیدی؟ اگه شما نمیاین من خودم میرم!!!»
بالاخره با پافشاری من، به سمت تهران برگشتیم. یادمه موقعی که خانوادم موافقت کردن که به سمت خونه برگردیم، ویروس ها داشتن با هم صحبت میکردن: « این دختره نذاشت که ما به خواستمون برسیم! باید خودشو خانوادشو مبتلا کنیم!!!»
بهشون با افتخار گفتم: « اگه چهار نفر از خانواده من مبتلا به شماها بشن، بهتر از اینه که ایرانم و جهانم درگیر شماها بشن!!!»
ما همه با هم #کرونا_را_شکست_میدهیم!!!
انشا درمورد کرونا
یک شب عادی بود، مثل همیشه. بادی سردی درون غار می وزید اما گرمای گپ و گفت درون غار از سرمای هوا می کاهید. شاید از خودتان بپرسید من که هستم؟نه بحث از انسان های اولیه است نه از خون آشامان درون غار. فقط من هستم کرونا. البته اسم شناسنامه ای ام (کووید ۱۹)است، اما کرونا صدایم می زنند.
برویم سر اصل مطلب.خانه ای کوچک در بدن یک خفاش داشتم و با بقیه دوستانم در بدن دیگر خفاشان زندگی می کردیم. اما همه چیز از بحث همان شب شروع شد، بحثی عجیب از موجودی به نام انسان. هیچ یک از ما کرونا ها نتواسته بود یک انسان را ببیند یا وارد آن شود.
در آن بحث پر محتوا غرق شده بودیم که ناگهان دو سایه وارد غار شدند، خیلی راحت چند تا از خفاش ها را گرفتند درون کیسه ای انداختند و رفتند. خفاش من هم جزو آن ها بود.
سفر طولانی بود انتظار داشتم از هر جا سر درآورم جز جایی به اسم رستوران. از خط عجیب و غریب و چشم های بادومی و اطلاعات سرشارم فهمیدم در کشوری به اسم چین هستم. تا به خودم آمدم دیدم که خانه ام پخته شده و من درون ظرف سوپ شناورم و برای بقا می جنگم.آخه سوپ خفاش هم مگر غذاست؟
به میز کناری ام نگاهی کردم، رفیق گرمابه گلستانم یعنی آنفولانزای H1 N1 را دیدم، میز بعدی پسرخاله ام ویروس سرما خوردگی را دیدم. خلاصه که تمام آشنایان و دوستانم را در آن رو ملاقات کردم. بیشتر شبیه اجتماع انواع ویروس ها بود نه رستوران. تا یادم نرفته بگویم معلم اول دبستانم یعنی ویروس ابولا را دیدم نسبت به قبل وضعش خیلی بهتر شده بود و حالا دیگر ما را تحویل نمیگرفت.
تا به خودم آمدم آن انسانی که خیر سرش یک فرد فهمیده به نظر می رسید مرا همراه با کله ی آن خفاش فلک زده داخل قاشق گذاشت و به سمت دهانش برد و بعد همه جا تاریک شد.
۲ دلیل مرا برای تبدیل شدن به یک قاتل زنجیره ای ترغیب می کرد ۱-انتقام از انسان ها ۲-شهرت. من هم مثل هر موجود دیگری عاشق شهرت بودم و حالا چه فرصتی بهتر از این ؟خیلی زود تکثیر شدم و ظرف چند روز چین را به دست گرفتم. بیشتر تکثیر شدم و همراه کالاهای صادراتی به کشور های دیگر رفتم.
خودم به یک سوهان قم چسبیدم و سفرم را شروع کردم. می گفتند ایران کشور زیبایی است، پس من هم یک تور ایران گردی برای خودم ترتیب دادم. بعد از چند روز گشت و گذار در قم همراه یک دانش آموز به خانه رفتم. یک بالشتک فلزی دستش گرفت و سریع با انگشتانش روی آن ضربه می زد. می خواستم بگویم مگر خوددرگیری داری بچه؟اما دیدم نوشته هایی در صفحه ی آن نمایان شد. فارسی ام زیاد خوب نبود اما فهمیدم این بچه از تعطیلی مدارس ذوق مرگ شده است.
به شهر های دیگر سر زدم، به اصفهان که رسیدم از یک ویروس ناآشنا آدرس تهران را پرسیدم. جوری به من آدرس داد که نزدیک بود با اولین پرواز برگردم چین اما خوشبختانه پرواز ب تاخیر پنج ساعته روبرو شد و من هم فهمیدم که اشتباه آمده ام. برایم خیلی عجیب بود، مردم ایران چه قدر راجبم جک ساخته بودند!خیلی از آن ها ابراز خوشحالی می کردند که قرار نیست در روزی به اسم عید هم دیگر را ببیند. همه شان خوشحال بودند اما در تنهایی شان که می رفتی همه دگیر مشکلات بودند.
اوایل فکر می کردم دوستم دارند اما وقتی جمله هایی از قبیل (لعنت بهت کرونا، دم عیدی این ویروس دیگه چی بود، حاضرم امتحان ریاضی بدم و برم مدرسه ولی این کرونا بره، از خونه دیگه بدم میاد، آخه امتخان آنلاین چی میگه دیگه، آخه سوپ خفاش هم غذاس) کاملا ثابت کرد که مرا دوست ندارند.
البته غم را در چهره ی دانش آموزی دیدم که ساعت ده و نیم شب پای شبکه آموزش خوابش برده بود به خاطر او هم که شده بود باید کاری میکردم چون صدای خروپفش بدجوری در خانه طنین انداز شده بود. دیگر وقتش بود بار و بساطم را جمع کنم و بروم. دیگر دوره ی من هم به سر رسیده بودم. با اولین پرواز به همدان و غار علیصدر رفتم و به خفاش های آن ها پناه بردم، ایرانی ها هم مانند من به سوپ خفاش لعنت میفرستادند پس از خورده شدن در امان بودم. کنجی نشستم و با خودم گفتم “خوشا به حال آنان که محبوب اند نه مشهور” و به حال خود گریستم.
انشا سفری با کرونا
سلام! من میکائیل هستم؛ امروز قرار است با ویروس کرونا که خیلی وقت است دنیا را درگیر خود کرده است، چالوس گردی کنیم! الان به شما می گویم که داستان از چه قرار است:
امروز صبح که در خانه نشسته بودم و اخبار مربوط به کرونا را می دیدم، یکدفعه دنیا در سیاهی مطلق فرو رفت؛ (دست های کثیف یک نفر را روی چشمانم حس می کردم). هول شدم و فریاد زدم. از روی مبل پریدم و به این طرف و آن طرف می دویدم.
از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان که چند باری سرم محکم به دیوار خورد. خلاصه آنقدر گیج بازی در آوردم و این طرف و آن طرف دویدم که یکدفعه صدای بالای سرم گفت: (داداش من هستم! کرونا! این اداها چیست که در می آوری؟؟!!) اولش متوجه ی عمق حرف اش نشدم اما یکدفعه به خودم آمدم و فریاد کشیدم: (کروووونااااا؟؟!!)
کرونا که انگار از فریاد بلندم جا خورده بود، از ترس پرتاب شد به یک گوشه.
فوری دویدم و رفتم پشت مبل قایم شدم و دستانم را بر روی سرم گذاشتم و گفتم: ( تو را به خدا! تو را به امام هشتم قسم با من کاری نداشته باش؛ اگر به من قول بدهی که کاری بهم نداشته باشی، همین الان با هم می رویم و کل چالوس را نشانت می دهم. )
کرونا که انگار نه انگار یک ویروس خطرناک و جذبه داریه ( خب بالاخره زبانزد کل جهانه ) همانند بچه های 4 ساله این طرف و آن طرف می دوید و فریاد کشید: ( آخ جانمی جااااان!!!! )
خلاصه کرونا که از صبح تا همین چند ساعت پیش بیخیال ما نمی شد، باعث شد که تقریبا کل چالوس را با هم زیر و رو کنیم؛ تا دریای چالوس را دید، گفت: ( داداش واقعا که انگار بهشته! عجب جایی زندگی می کنی! بهتر است من دیگر بروم سراغ جوون های دیگر تا شاید اینگونه بتوانم کل ایران را بگردم!
آمد جلو که بوسم کند؛ که سریع جا خالی دادم و گفتم: ( تو به من قول داده ای. حواست را جمع کن! ) . کرونا با شرمندگی گفت: ( شرمنده میکائیل جان؛ حواسم نبود. ) و با یک خداحافظی مرا خوشحال نمود
این هم از سفر کرونایی من
انشا درباره کرونا
در خواب نازی بودم …
دیدیم کسی در میزد …
در را گشودم روی او …
دیدم کروناس در میزند.
کرونا با بیگانگی … هر شب به من سر میزند
ماجرا ماجرای سفر با کروناست …
اما کرونا خودش مسافر خوبی است دیگر همراه نمیخواهد تا توانسته چرخ هایش را زده و در کشور ها کنگر خورده و لنگر انداخته است …
یکی از دوستانم همراه باکرونا به سفر رفته است..میگوید خیلی کثیف است و اصلا نظافت سرش نمیشود … همش دستش را به جاهایی میبرد که منطقه ی ممنوعه و قرنطینه ما است … ای بار خدایا منم دلم میخواهد با کرونا همسفر شوم.
همش نگرانم که نکند نگیرم و نتوانم با او به سفر بروم … اما مادرم میگوید … انقد بگو تا بری دیگه بر نگردی. خب چه کنم دوست دارم از نزدیک ببینمش …
هنوز 24 ساعت از حرفی که زدم نگذشته ک مانند بید میلرزم.. سرفه میزنم.. عطسه میزنم… و انگاری که دارد خوابم میبرررررد … .
+ سلام
_ سلام
+ میشه با من دوست شی
_ خب تو کی هستی؟
+ کرونانانانا …
_ ایول بالاخره اومدی خیلی منتظرت بودم
عجب از اینطرفا امشب میخوای بری کجا؟
میشه منم همراهت بشم؟
+ اره اتفاقا اومدم ببرمت با خودم، دیدم خیلی علاقه داری و انقد ماشاالله هزار الله و اکبر که تمیزی و دست به جاهای آلوده نمیزنی حیف میشی
_ خب قراره کجا بریم کووید جون من امادم؟
+ الان میبینی … .
از خواب بیدار شدم … .
عرق کرده بودم … .
تب داشتم اما میلرزیدم … .
نمیتوانستم نفس بکشم … .
صدایم از ته چاه عمیق گلویم در نمی آمد … .
فقط با تمام توانم توانستم مادرم را صدا بزنم … .
و چشمانم را بستم و دیگر چیزی ندیدم … .
سلام. صدای من را از برزخ میشنوید بالاخره با کرونا همراه شدم اما نمیدانم چرا مانند دوستم نجات نیافتم و آخر به این حال مبتلا شدم.
از من میشنوید هر روز دستانتان را ضد عفونی کنید. در خانه بمانید و بیرون نروید. با یکدیگر دست ندهید و روبوسی نکنید … .
راستش پشیمان شدم که با کویید شوم همراه شدم … .
شما اشتباه من را نکنید
ما اینجا خیلی خیلی خیلی هستیم … .
و بابت رعایت نکردنمان بسیارررر پشیمانیم … .
همه با هم، هم صد
کویید بری دیگه بر نگردی … بری دیگه برنگردییی .
انشا طنز سفری با کرونا در شمال
راستیتش کرونا واقعا یک ویروس یا اگر بخواهیم به صورت یک فرد ببینیم، یک فرد جدی با پشتکار قوی ای هست و در زمینه های بالا و مصممی تصمیم گیری می کند.
او حتی باعث شد مردم از خرید عید و لباس و … بگذرند. تازه مادرهایمان را هم به جانمان انداخته است. انگاری که آنها کم غرغر می کردند، کرونا هم با تصمیم جدی اش آمد و سخت گیری های مادرهایمان را پنج برابر کرد.
وقتی این را متوجه شدم که مامانم با الکل آمد به سراغم، درحالی ک ماسک فیلتردار و دستکش پلاستیکی گذاشته بود، گفت:((دخترم بیا دست هایت را ضدعفونی کن! من موندم با چشم های از حدقه بیرون زده و دهان باز.! ))
حالا یکی نبود به مادرم بگوید این ویرووس از چین آمده و آپدیته تازه فیلترشکن هم دارد! و قابلیت نفوذ به پلاستیک هم که حرفش را نزنم، اگر نتوانست آن را هم با فیلتر شکن حل میکند … !
این خانوم یا آقای متشخص که واقعا شبیه چینی ها، مذکر و مونث بودنش مشخص نیست، وارد ایران و کلی کشور دیگر هم شده، وارد تهران و شهرهای بزرگ و مازندران هم شده اما نمیدانم چرا این ساروی ها اینقدر اعتماد به نفس دارند و هنوز میگویند: در ساری هیچ فردی به این بیماری مبتلا نشده و این آمار برای مازندران است! و این ما هستیم که کرونا را شکست میدهیم، نه او مارا !
اما نمی دانند که کرونا تازه سفر طولانی اش تمام شده و وارد شمال سرسبز شده است … .
او تازه با یک سلام کردن کلی از انسان هارا از پای در آورده چه برسد به گفتگو کردن با ما! اینگونه می شود که کم کم جواب احوال پرسی های او را می دهیم و دو روز بعد در کانال ساری نوشته می شود؛ فلانی در گذشت.!
پس بیایید به او که به ما تبریک سال نو را گفته، خوش آمد بگوییم و فصل بهار خوب و سلامتی را برای او آرزو کنیم … .