شعر گردانی نگارش دهم
شعر گردانی نگارش دهم
کرم شب تابی نور وجودش بسیار محدود بود و وجودش همچون چراغی که شهر درونش را نور باران کرده است. اون فقط شبانه در دل باغ ها پدیدار میشود،زیرا میداند در روز در برابر نور خورشید دیده نمیشود.
به همین خاطر روزها خود را در صحراها پنهان میکند.روزی از او پرسیدند:دلیل محو شدنت هنگام روز روشن چیست؟؟ کرم از روی آگاهی جواب داد:میدانم که اگر در حضور آفتاب درخشان حاضر شوم در دیده دیگران به چشم نمی ایم و نوری که باز تاب میکنم حتی حشره کوچکی نیازی به آن ندارد.
انسان های بزرگی در دنیا وجود دارند که همچون آفتاب ،حضورشان وجود دیگران را منور و زیبا ساخته است و این نورانی بودنشان حاصل عمل و زحمت های خودشان است…باید تابیدن مان، دل اطرافیان را گرم و روشن سازد.
اما انسان هایی که در زندگی از خود هنری نداشته اند وجودشان کم نور است و ممکن است به چشم دیگران دیده نشوند و یا برای کسی بهره ای نداشته باشند.باورکن چه کرم شب تاب باشی چه خورشید درخشان،دنیا در دستان توست .من بزرگی رااز ان مورچه ای اموختم ،طعامی که چندین برابر وزنش است راحمل می کرد و هزاران بار این مسیر راطی میکرد.
اگر تلاش های او نبود شاید هیچ وقت درس زندگی رااز یک استاد کوچک نمی اموختم هرچند که بهره ی چندانی برای ما ندارد اما با اراده و همتش،وجود خود را برای ما پررنگ تر میکرد … دوستان چگونه میتوان چون کرم شب تاب صفحه ی دل را با نور محبت و مهربانی روشن کرد؟
نویسنده: زلال ظهیری
و آن گاه که تاریکیِ شب بر جهان حاکم شد و آهنگِ سکوت نواخته شد، از هجومِ افکار اجازه ی بستن چشمانم را نداشتم.
به ستاره ها که نگاه میکردم فکرم به سمتِ روشنایی رفت، روشنایی ونور، نوری ازجنسِ کرم شب تاب.
دوست داشتم با او دقایقی هم صحبت شوم. آنقدر درفکرم بود که بالاخره دیدمش، دیداری واقعی اما خیالی.
پس از ذوق زدگی ام بی درنگ از او پرسیدم :« چرا فقط شب ها رخ زیبای تو نمایان میشود ؟» لبخندی زد وگفت:« روشنایی روز حاکب از حاکمیتِ سرسختِ خورشید بر ذره ذره ی جهان است. حسِ مُبهم در روز، نورِ من است.
من چگونه با این نور نمایان شوم وقتی خورشید پیروزِ این میدان است ؟»
بعد که فکر کردم دیدم راست می گوید اما این که چیزی از ارزش های کذم کم نمی کند.
هرکس ،با ارزش های خود، در جایگاه خود.
نویسنده: مریم امیری
مگر دیده باشی که در باغ و راغ
بتابد به شب کرمکی چون چراغ
یکی گفتش ای کرمک شب فروز
چه بودت که بیرون نیایی به روز
ببین کاتشی کرمک خاکزاد
جواب از سر روشنایی چه داد
که من روز و شب جز به صحرا نیم
ولی پیش خورشید پیدا نیم
(بوستان باب سوم )
گاهی شگفتی های زیادی در دنیا ازچشمان ما دور می ماند و یا اشخاص مهم پا به عرصه ی شهرت نمی گذارند ولی چون ما آنها را نمی بینیم دلیل بر نبود آنها نیست.
شب بود و سکوت و آرامش، همراه با نسیمی ملایم روح آدم را نوازش می می داد.در دل سیاهی شب، همه خفته بودند و در حال دیدن رویا های شیرین بودند.
نوری زیبا چشمانم را نوازش می داد و چشمانم را همچو پرده ای می گشود.چیز هایی را که دیدم باور نمی کردم.ستارگان داشتند در فاصله ی چند قدمی من می رقصیدند.
لحظه ای فکر کردم که جان را به جان آفرین تسلیم کرده ام و در بهشت هستم ولی بعد که دقت کردم، دیدم که آن نور های خیره کننده از کرم ها بلند می شود.سلامی کردم و آن ها نزدیک آمدند.
دیدم که این کرم ها از وجودشان نور می دهند و تاریکی شب را در هم می شکنند.ناگهان سوالی در ذهنم نقش بست و بلا فاصله از او، پرسیدم:
“شما با این نور های زیبا و روشنایی که همچو ستارگان می درخشید، چرا صبح ها خود روی زمین نشان نمی دهید؟
او گفت : “عزیزم! مثل شما صبح ها بیرون می آییم و زندگی خود را می کنیم ولی معلوم نیستیم،و این دلیل بر آن نیست که ما نیستیم!
گفتم :” پس چرا شما ها را تابه حال در روز ها ندیده ام و فقط شب ها رخی نشان می دهید؟
گفت: “من روز ها ،از عظمت خورشید شرم می کنم و درست نیست که من ناچیز در برابر آن هیبت قد علم کنم .چون می گویند پا هایت را به اندازه ی گلیمت دراز کن.
من از آن شب درس با ارزشی گرفتم و آن این بود که هرچیزی در این دنیا ارزشی دارد ولی مهم آن است که هرکس با اندازه ی ارزش خود عمل کند و خود را به رخ چیز های با ارزش تر از خود نکشد. شاعر می فرماید:
“تکیه برجای بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی”
نویسنده : فواد سیاحی
باید ایستادگی کرد در مقابل سختی ها تا نشکنیم تا نشکنمان باید ریشه ها را در عمق خاک برد تا هیچ سیل و باد و طوفانی مارا تکان ندهد و تا لحظه ی اخر سر فراز باشیم و سربلند.
درخت ها در در کنار یکدیگر و با همدیگر جنگل را تشکیل می دهند ،با هم دیگر سبز می شود و با همدیگر برگ می ریزند و با همدیگر به خواب زمستانی می روند ،به این می گویند اتحاد جنگل.
اما گاهی انسان ها برای فراهم اوردن خواسته ها و نیاز های خود درخت ها را قطع می کنند و با چوب ان مداد و دفتر و میز و صندلی می سازند،درست است که برای ما مفید است اما این جنگل است که رو به پایان می رود که به این می گویند نابودی جنگل.
اما در بعضی نقاط انسان هایی هستند که برای سرمایه های طبیعی خود ارزش قائل اند و با ایستادگی و صرفه جویی مانع از قطع درختان جنگل می شوند ودر کنار ان درختان با ریشه و با اصالت زیادی می مانند
.در کنار هم می جنگند تا جنگل از بین نرود به این می گویند مقاومت جنگل.اما این سوال پیش می اید که چگونه می شود که درختانی که نه حرف می زنند و نه دستی دارند برای مبارزه،مقاومت می کنند؟ان ها تنها ایستاده اند مانند مبارزی که تا لحظه ی اخر روبروی دشمن می ایستند و با تمام سختی ها را تحمل می کنند اما هم چنان می ایستند و سر خم نمی کنند چون می دانند که اگر خم شوند و می شکنند و ان زمان، زمان مرگش است.
ریشه های عمیق،سربلندی می اورد.ایستادگی می اورد و می شود جنگلی سرسبز که سبز و زیبا می مانند اما هرگز تبدیل به صندلی نمی شوند .ان ها درخت می مانند تنها کمی اراده و مقاوت لازم است.
نویسنده :نازنین راشد
به نام یزدان پاک
شعر :ایستاده ام،ایستاده ای، ایستاده ایم، جنگلیم؛ تن به صندلی شدن نداده ایم.
ما در کشوری هستیم که همه استوارو پایدار ایستاده ایم و هیچ گاه تن به ذلت نمی دهیم .استواری ما در شعری خلاصه شده است که می گوید : ایستاده ام ،ایستاده ای،ایستاده ایم ،جنگلیم ؛تن به صندلی شدن نداده ایم. هر کدام از کلمه هایی که در شعر آمده است نمادی از مایی است که شاید در این جنگ نابرابر شهید کشوری باشین که آن سربلند و همیشه پیروز است.
ایستاده ام : آنقدر محکم و استوار در مقابل دشمن می ایستم تا از پای در آید.
ایستاده ای : شما هم آنقدر محکم ایستاده ای تا دیگران الگو بگیرند.
ایستاده ایم : ما همه یک تن و یک صدا میخوانیم که کشورمان را به دشمن نمی دهیم.
ما بزرگ هستیم و مانند درختانی در جنگل هستیم که هیچ گاه نمی شینیم و ایستاده ایم تا نگذاریم هیچکس یک وجب از خاکمان را در دست خود بگیرند .من در برابر دشمن می ایستم ،اسلحه ی من ایمان من است ،اسحله ی من اعتقادات و افکار من است.
من ایستاده ام… شما ایستاده اید… همه با هم ایستاده ایم … .
نویسنده : فائزه عباسی
موضوع: تپه استقامت
تا چشم کار میکرد بیابان بود و بیابان…
تنها وزش باد و طوفان بر تپه ای خشک و عریان حاکمیت داشت.
گویی زندگی مدت ها از آنجا رخت بربسته وباد طغیانگر خوشحال و زوزه کشان تپه را به استعمار خود گرفته بود.جوانی خسته از گذر لحظه ها در حالیکه به تخته سنگی تکیه داده بود،خیره به تپه عریان می نگریست،گویی دلش هوای جوانه زدن داشت.حسی به او میگفت: چراعریان!؟میتوان این تپه را پوشاند.ناگهان بلند شد و سری از سر تایید تکان داد.
روز بعد تپه پوشیده شده بود از نهال هایی سبز و یکدست. همه چیز خوب به نظر می رسید تا اینکه باد زوزه کشان پشت سر هم نهال ها را می لرزاند و از سر حسادت به آن ها تنه می زد. نهال ها بی رمق و خسته از اذیت باد، سرشان خم می شد، برگها از شاخه گویی داشت کم می شد. بادمغرور به خود می بالید و پیوسته می خندید. ناگهان نهالی برخاست قد علم و ایستاد. از سر طعنه به باد لبخندی زد.سپس رو به دوستانش کرد و بانگ برآورد؛که باید ایستاد.
نهال ها یکی پس از دیگری سرشان را بلند وکمرشان را راست کردند و از سرامید لبخند زدند و پاهایشان را در زمین محکم کردند و دستهایشان را به هم گره و یکصدا خواندند:ایستاده ام ،ایستاده ای، ایستاده ایم، جنگلیم، تن به صندلی شدن نداده ایم.
چند سال بعد پیرمردی در حالی که به تنه درختی تکیه داده بود لبخند زنان به تپه ی مقاومت خیره شده بود.
تا چشم کار می کرد جنگل بود و جنگل بود و جنگل… .
نوشته: مریم جعفریان