انشا درباره پارچه
انشا درباره پارچه
کاش دورانمان کمی عقب تر بود؛ آن زمان ها که دخترهای دم بخت چادر های گل گلی و رنگارنگ که عفت و نجابت خاصی داشتند سر می کردند و دم کوچه منتظر دلبر خود می ماندند؛ ای کاش نسل جدید و دخترهای جوان و نوجوان امروزی، این امکان را از دستمان نمی گرفتند.
کاش می بودم در آن سادگی البسه ها،کاش آن ها را بر تن می کردم،من هم با آن پارچه خوش رنگ ها خود را می پوشاندم. مال آن دوران اگر بودیم پارچه دلمان نیز مانند زندگی پیشینیان ساده بود ولی افسوس بر دل دارم که حال دل هایمان هم مثل پارچه های بی رنگ و بو شده اند.
مال آن دوران اگر بودیم کوچه ها پر بودند از مردانی که دلشان لک می زد برای تک دلبرشان و زنانی که تمام کوچه را آب و جارو می کردند برای آمدن مرد عاشقشان. چقدر حیف که مال آن دوران نیستیم.
حال وقتی که بشر خود را با پوشش نمایان می کند، وقتی که چادر ساده و قلق سادگیش راه به عجایب پوشش ها کج می کند؛ مقصر کوتهی پارچه نیست، مقصد خیاط نیز نخواهد بود، خود ماییم که از تنهایی و خیانت به سادگی خوشمان می آید.