انشا درمورد دوستی
انشا درمورد دوستی
هر قسمت قلب مال کسی بود؛ سمت راستش جای خانواده بود؛ سمت چپ جای اقوام و آشنایان. خلاصه که هر گوشه اش متعلق به کسی بود جز وسط . وسط قلب خالی بود؛ یک خلاء،یک حفره. گاهی این حفره درد میگرفت و از درد، چشم ها شروع به باریدن می کردند امّا چند روزی بود که حفره علاوه بر درد کردن، در حال بزرگ شدن نیز بود.
قلب با دیگران در مورد این موضوع صحبت کرده بود. دیگران میگفتند که : “این، درد بی دوستی است و قلب دارد تنهایی را تجربه می کند.”قلب “می ترسید که از شدّت تنهایی روزی از تپش بایستد!
روزها میگذشت.هرروز حفره بزرگ و بزرگتر می شد .روزی در حین تپش،دل قلب لرزید! احساسی در قلب بوجود آمد و جالب اینجا بود که بعد از بوجود آمدن آن حس، دیگر حفره قلب درد نمی کرد. قلب تا آخر روز بدون درد به تپش ادامه داد حتّی در طول روز گاهی تند تند می تپید!
چشم ها خبر داده بودند که وقتی “او” را می بینند، پلک زدن یادشان می رود.رگ ها می گفتند هنگام دیدن “او” خون را بی اختیار سریع جا به جا می کنند و این ها گوشه ای از عوارض دیدن “او” بود.
چند روز بعد،در دیوار قلب زده شد.بسته ای برایش فرستاده بودند.قلب بسته را برداشت و باز کرد.چیزی به نام دوستی،به نام عشق،از بسته بیرون آمد و حفره قلب را پر کرد و به درد قلب پایان داد.قلب دیگر هرروز خوب میتپید و حفره وسط اش با نام “او” پر شده بود.روز ها گذشت.حال همه خوب بود؛ حال قلب، حال چشمان، حال دست ها و… .
همه با “او” به بیرون می رفتند؛ با “او” حرف می زدند؛ با “او”…. ،با “او”…. ، با “او”…. . انگار همه چیز با “او” خوب بود.
“او” از مگسان گرد شیرینی نبود؛ “او” همان دوستی بود که شاعر در موردش گفته دست را در پریشان حالی و درماندگی می گیرد!