انشا درمورد تابستان
انشا درمورد تابستان
تابستان که میرسد دلم لک می زند برای تعطیلی های مدرسه . برای آن لحظه های خداحافظی های حیاط مدرسه و دوستی های یکساله ای که قول پیمانش ابدی بود و تا نواخته شدن زنگ تابستان تا لحظه ی دویدن و رسیدن به خانه تمام شده بود.
تابستان که میشود دلم لک میزند برای خواب های تا لنگ ظهر و عصر های پرسه زنان در کوچه ها . برای آن دوچرخه های رنگ و رو رفته با ساچمه های رنگی رنگی که هرسال تابستان نو می شدند.
تابستان که میشود دلم لک میزند برای آن توپ های پلاستیکی راه راهی که آویزان شده بود روبروی بقالی سر کوچه ها.
تابستان که میشود چمدان و باربند و رفتن هایمان برای یک سفر شمالی و خاطره ی کباب بین راه و پنجره های ماشین مان
برای آن شب های شب نشینی در حیاط خاله ،عمو با طالبی های شکر زده ای که به شرط چاقو نبودند
تابستان رسیده اما ما دیگر گم و گیج و یخ زده ایم میان زمستان های افکارمان.
تابستان از میان فصل هایمان حذف شد و ما سراسر پاییز و زمستانیم…