انشا درمورد دیدن شکارچی از چشم اهو
انشا درمورد دیدن شکارچی از چشم اهو
چشمانم را که میگشایم مرگ را بر دیدگانم می بینم هر روز مرگ را در آغوش میگیرم. انسان هایی که تنها خودشان را می بینند. آری؛ از اینکه هر روز مرگ را در آغوش میگیرم اندوه گین هستم.
امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم صدا های عجیبی از ان سوی درختان جنگل می امد حراسان بودم از اینکه اگر شکارچی پشت ان درختان باشد چه باید بکنم. وای، وای حدسم درست بود یکی از همان ادم هاست همان هایی که نامهربان هستند.
با سلاحش به سمتم امد. می خواستم فرار کنم که دیدم مرد شکارچی دست برسرم کشید و گفت: از من نترس من با پدرم به شکار امده ام.
پدرم مرا مجبور کرده که این سلاح را بگیرم و اگر اهویی را دیدم او را شکار کنم ولی من اصلا دوست ندارم همچنین کاری کنم. به صورت ان پسر خیره شدم وقتی خوب به چهره او نگاه کردم مهربانی در چشمانش موج می زد. چهری زیبایی داشت. حال فهمیدم که همه ی ادم ها مثل هم نیستند.
از این پس فهمیدم که اخلاق و رفتار همه ی ادم ها مثل هم نیست و هر فردی معیار های متفاوتی دارد. همه مثل هم نیستند زیرا اگر این چنین بود زندگی معنایی نداشت، دوست داشتن فایده ای نداشت.