انشا درمورد گفت و گو بین آسمان و زمین
انشا درمورد گفت و گو بین آسمان و زمین
به نام آنکه هستی نام از او یافت فلک جنبش، زمین آرام از او یافت. همه نشسته بودند و به آسمان نگاه می کردند، آسمان بزرگ و بی کران شبهایش پر ستاره، روزهایش گاه آفتابی و گاه ابری، گاه عصبانی میشود، میغرد و اشک هایش را بر سر درختان و گل ها، انسان ها می ریزد.
همه به آسمان خیره بودند که زمین به آسمان روی کرد و با چهره ای درهم و با اخم به آسمان گفت: ای آسمان تو چه داری که انسان ها از دیدنت حیرت می کنند ولی به من که تمام اموراتشان را مهیا می سازم توجهی نمی کنند؟ آسمان گفت:این ساده لوحان محو رنگ آبی من هستند.
زمین گفت: من که از تو رنگارنگ ترم ودریایی دارم که مثل تو آبی است. آسمان گفت: بله مشکل همین است تو یک رنگ نیستی، در ضمن من از تو بالاترم و انسان به هر چیز هر کس که بالاتر است اهمیت می دهد.
زمین که از سخنان تلخ آسمان ناراحت شده بود آرزو کرد که کاش جای آسمان بود. زمین به آسمان گفت: تو که این قدر پر جذبه والایی چرا بالای سر من مانده ای؟
آسمان گفت: آخر من برای دست یافتن به لحظه ای غبطه می خورم. زمین با تعجب گفت: به چه چیزی غبطه میخوری؟ آسمان گفت: این که مرا به عقد تو در آوردند و این فاصله از بین می رود و ابری شد و با صدای بلند گریست. زمین که از حال آسمان در تعجب بود دید که انسان های ساده لوح در کلبه ای که بر روی او ساخته بودند پناه گرفته اند.
آری اگر زمین نبود کسی نمی دانست به کجا پناه ببرد … .