انشا درباره زنگ انشا
انشا درباره زنگ انشا
یکی از درسهایی که من در دورۀ کودکی از آن فراری بودم درس انشا بود. برای اینکه اینها نمیآمدند مسائل زندگیای را که درگیر آن بودیم مطرح کنند، چارچوبی بود انتزاعی. انتظار داشتند چیزهایی که از سعدی یاد گرفتیم (که هنوز هم یاد نگرفتیم) در نوشتههایمان داشته باشیم.
در واقع خود معلم هم نمیدانست که برای چی به ما انشا درس میدهد، خودش هم نمیدانست که ما چه چیزی را قرار است یاد بگیریم.
به ما میگفتند علم بهتر است یا ثروت؟ آن وقت قرار نبود که ما فکر کنیم علم بهتر است یا ثروت، این از قبل معلوم بود: علم بهتر است، چون ثروت آتش میگیرد.
کلمات، کلمات ما نبود. من یادم است که بچههایی که لغتهای نسبت به سنشان قلمبه سلمبهتری به کار میبردند، معلم بیشتر خوشش میآمد و ما میرفتیم در کتابهای کلیله و دمنه بگردیم که مثلاً آبشخور یعنی چه؟ بعد بگوییم که این آبشخور ما بوده است و معلم کِیف میکرد.
به خاطر همین، که کلاس انشا دروغ بود، من از آن فراری بودم. و هیچ چیزی به ما نمیآموخت. ریاضیات معلوم بود که چیست و موضوع آن از چه قرار است، بنابراین من عاشق ریاضیات شده بودم و دیپلم ریاضی هم گرفتم بعد هم رفتم اقتصاد خواندم. اینقدر که کلاسهای انشا مرا فراری داده بود، از ادبیات هم بدم آمد.
من رشتۀ ادبی نرفته بودم چون یادم آمد در کتابها باید بخوانیم ابن یمین کی به دنیا آمد؟ آخه به ما چه ربطی دارد؟ یا ناصر خسرو برای آن سن، به چه درد ما میخورد؟ که در آن چهارده سالگی من بدانم عقایدش چه بود، آخر عقاید ناصر خسرو، به چه درد من میخورد؟ همۀ مجموعۀ این چیزها که بهطوری ادبیات و درس انشا هم در آن بود، مرا از ادبیات و هر چی انشا بود فراری داده بود.
اولین اتفاق ادبیای که مرا به ادبیات و شعر علاقهمند کرد، در دوازده سالگی بهطور اتفاقی پیش آمد، شعری از لامارتین روی من تأثیر گذاشته بود که رفته بودم یک خودنویس خریده بودم با جوهر نیلی رنگ و این را نوشته بودم و هنوز هم آن را دارم برای اینکه آنقدر خوشم آمده بود و مرتب آن را میخواندم.
یعنی آن شعر بود که مرا به ادبیات علاقهمند کرد، نه کلاسهای انشا و ادبیات که متأسفانه مثل اینکه هنوز هم همینطور است.