انشا درباره صبح سرد و برفی
انشا درباره صبح سرد و برفی
قلقلک دادن پاهایم توسط دست سرد ونامرئی از زیر پتو مرا به دل کندن از خواب گرمم دعوت کرد. مادرم سفره صبحانه و چای لب سوز را که به من چشمک میزدند، آماده کرده بود.
به حیاط رفتم. تمام زمین از سرمای شب گذشته انگار پتوی مخملی سفید رنگی، پوشیده بود که مخملش به خاطر تازه خرید بودن زیر دست و دلبازی بزرگترین ستاره کهکشان مانند الماس می درخشید. الماس هایی تراش خورده که دیشب آسمان با سخاوت همیشگی اش به زمین بخشیده بود.
به باغچه نگاه کردم. اشکهای گل رز یخ زده بود. انگار سرمای دیشب دل آنها را از آمدن عمو نوروز با سوغاتی هایش سرد کرده بود. آسمان اما با تمام سردی هوا لبخند گرم و طلایی خود را به لب داشت.
بلبل ها برای خود نمایی و خالی نبودن عریضه سرود دسته جمعی می خواندند. به خانه رفتم وتازه متوجه شدم هوای داخل خانه با بودن قلب داغ فلزی چقدر گرم و لذت بخش است. آماده شدم که به مدرسه بروم. در راه به یاد خیال پردازی هایم سرم را بالا گرفتم و دود قطار از دهانم بیرون می دادم.