موضوع انشا درمورد عید نوروز
موضوع انشا درمورد عید نوروز
انشا درمورد عید نوروز در ادامه یک انشا درباره عید نوروز آورده شده است این انشا خاطرات عید نوروز و عید دیدنی ها و دید و بازدیدهای نوروزی می باشد.
آخرین شنبه سال ساعت ۹ صبح
امروز مدرسه شلوغ شد، بچه ها کلاس ها را تعطیل کردند، همگی به سالن مدرسه هجوم آوردند و شعار “خانم وکیلی تعطیلی تعطیلی!”سردادند!
خانم وکیلی مدیر مدرسه با قاطعیت پشت میکروفن اعلام کرد که تا سه شنبه کلاس ها برقرار هستند و با عوامل این تجمع های اعتراض آمیز به شدت برخورد می شود.
بچه ها با شنیدن این حرف شیشه ها را شکستند، سطل های آشغال را در سالن خالی کردند و شعار “مرگ بر مدرسه” سر دادند!
همان روز
ساعت ۱۰صبح
خانم وکیلی بالاخره پشت میکروفن مدرسه فرمان آتش بس را صادر کرد یعنی از فردا مدرسه تعطیل است!
آخرین یکشنبه سال
مادر دوست دارد که امسال عید به جنوب برویم و پدر اصرار دارد که به شمال سفر کنیم. من پیشنهاد کردم که در همین تهران بمانیم که هم به شمال نزدیک تر باشیم و هم به جنوب!
پدر می گوید:شما دخالت نکن!
مادر می گوید: این فضولی ها به شما نیامده!
خوشحالم از اینکه بالاخره پدر و مادرم در یک مسئله با هم به تفاهم رسیدند!
آخرین دوشنبه سال
می دانستم که آخر به حرف من می رسند یعنی تعطیلات عید را در همین تهران می مانند حیف که این آدم بزرگ ها هیچ وقت نمی توانند قبول کنند که همیشه حق با ما بچه ها است!
آخرین سه شنبه سال
مادر می گوید: امشب چهار شنبه سوری است
می گویم: مگر امروز سه شنبه نیست؟! پس چرا چهار شنبه سوری؟!
مادر می گوید: در این دنیا هیچ کس شبیه اسمش نیست!
پدر می گوید: درست مثل تو که هیچ وقت شبیه اسمت نبودی زیبا جان!
{از اینجا به بعد مادر چیزهایی می گوید که از نقل آن معذورم اصلا مگر هر حرفی در خانواده ما زده می شود را شما باید بدانید!}
آخرین چهارشنبه سال
می گویم: مادر جان اگر دیروز چهارشنبه بود حتما امروز هم سه شنبه است!
می گوید: برای ما چه فرقی دارد سه شنبه یا چهار شنبه، عید یا غیرعید، بهار یا زمستان اصلا هر چه می خواهد باشد ما که هر روز زندگی مان همین است!
می گوید: سال به سال دریغ از پارسال!
می گوید: مردم شوهر دارند، من هم شوهر دارم!
می گوید: لعنت بر من که زن کارمند جماعت شدم!
می گوید:حالا خاطرم نیست که چند تا خواستگار داشتم. اما یادم هست که خیلی زیاد بودند و حتی باهم دعوا می کردند.
می گویم : مامان زیبا! می دانم از دیروز دلخور هستید اما خوب اینکه شبیه اسم تان نیستید که تقصیر شما نیست!انقدر خودتان را اذیت نکنید.
چیزی نمی گوید فقط ملاقه ای که در دست دارد را به سمت من پرتاب می کند چه بگویم؟! حق هم دارد!
آخرین پنج شنبه سال
امسال هم مادر برای من لباس عید نخرید هر چقدر هم می گویم که نرگس هم کلاسی ام هر سال عید کیف، کفش، شلوار و جوراب نو می خرد می گوید:بچه نباید چشم و هم چشمی کند!
می گویم :یعنی اگر آدم بزرگ ها چشم و هم چشمی کنند ایرادی ندارد؟!
می گوید: به من متلک می اندازی ذلیل مرده؟!
می گویم :من غلط بکنم!
آخرین جمعه سال
امروز طی عملیاتی مخفیـانه موفق به کشف مخفیگاه آجیل های شب عید که مادرم در منطقه ای امن جـاسازی کرده بود شدم و و به آنها دستبرد زدم!
روز اول عید
مادر می گوید: برای عید دیدنی اول باید به خانه مادر من برویم،
پدر می گوید: اول باید به دیدن پدر من برویم.
من می گویم: اصلا چه طور است پدر بزرگ و مادربزرگ به دیدن ما بیایند؟!
مادر اخم می کند، پدر چشم غره می رود!
همان روز
بعد از ظهر
مادر پیروز می شود و پدر دستمال سفید را به علامت تسلیم بالا می برد
روز دوم عید
امروز به عید دیدنی خاله رفتیم، خاله به من ده هزار تومان عیدی داد. آخ که چقدر برای این ده هزار تومان برنامه دارم !
روز سوم عید
امروز خاله به عید دیدنی ما آمده است، مادر مرا به گوشه ای می کشد و می گوید: کجا گذاشتی؟
می گویم: چه چیز را؟
می گوید: همان ده هزار تومانی را که خاله ات دیروز عیدی داد!
می گویم: در کشوی اتاق اما…
مادر بدون که به ادامه حرفم گوش کند به اتاق می رود و ده هزار تومانی را می آورد و به پسر خاله ام عیدی می دهد!
روز چهارم عید
ما به خانه عمو رفتیم.
روز پنجم عید
عمو به خانه ما آمد.
روز ششم عید
ما به خانه دایی رفتیم.
روز هفتم عید
دایی به خانه ما آمد.
روز هشتم عید
ما به خانه عمه رفتیم.
روز نهم عید
عمه به خانه ما آمد.
روز دهم عید
می گویم: خسته شدم از بس که ما رفتیم و آنها آمدند.
می گوید: عید دیدنی یعنی همین دیگر تازه امروز نوبت اقوام دورتر است، فردا نوبت همسایه ها، پس فردا نوبت کاسب های محل و الی آخر!
سیزده بدر
امروز صبح یادم افتاد که خانم معلم روز آخر پیک شادی به بچه های کلاس داد که در طول عید وقت شان را به بطالت نگذرانند!
می گویم: پدر جان! کمک می کنید این پیک شادی را حل کنم؟!
می گوید: پس این بیست روز چه غلطی می کردی؟!
سرم را پایین می اندازم و دیگر چیزی نمی گویم. دوان دوان خودم را به مادر می رسانم.
می گویم: مادر جان…
می گوید: چه خوب شد که آمدی کمک کن تا زودتر غذا را آماده کنیم و از خانه بیرون بزنیم اگرنه نحسی سیزده به در دامنمان را می گیرد!