بازنویسی حکایت روزی شخصی نزد طبیب رفت
بازنویسی حکایت روزی شخصی نزد طبیب رفت
روزی یک نفر به پیش پزشکی رفته بود و بهش گفت: شکم من دائم درد می کند آن را درمان کن که درد بسیاری را تحمل می کنم. پزشک گفت امروز چه چیزهایی خورده ای؟ مریض گفت نان سوخته.
پزشک به یکی از پرستارهای خود گفت داروی چشم در چشم او بریزید. مریض گفت : من شکمم درد می کند داروی چشم را چکار کنم؟ پزشک گفت اگر چشمت درست می دید نان سوخته نمی خوردی.
حکایت روزی شخصی نزد طبیب رفت
روزی، فردی به دیدن پزشک میرود و به او میگوید: شکم من بسیار درد میکند آن را درمان کن که بسیار من را اذیت میکند. پزشک گفت: امروز چه چیزی خورده ای؟
بیمار گفت: نان سوخته. پزشک به زیردست خود گفت: داروی چشم را بیاور تا در چشم بیمار بریزم.
بیمار گفت: من درد شکم دارم. داروی چشم به چه درد من میخورد؟ پزشک گفت: اگر چشمت سالم بود نان سوخته نمی خوردی.
گاهی بسیاری از اشتباهات ما در نتیجه نا آگاهی ما است. آن مریض بیماریاش ناشی از ناآگاهی او بود. زیرا بسیاری از عوامل را ما میدانیم که نادرست است و باعث مریضی میشود. ولی از نادیدنها آن را انجام داده و دچار اشتباه میشویم
قبل از هر کار و هر عملی به نتیجه ان عمل فکر کنیم که بعدا از ان کار شکست نخوریم و باعث خرج زیاد و اسیب به ما نشود.