بازنویسی حکایت انوشیروان
بازنویسی حکایت انوشیروان
در روزگار انوشیروان روزی وزیرش , بزرگمهر به نزد او رفته. انوشیروان گفت ای وزیر تو همه چی در عالم را می دانی ؟ بزرگمهر خجالت زده شد و گفت : نه سرورم .
انوشیروان گفت: اگر تو که وزیری نمی دانی پس چه کسی میداند؟ بزرگمهر گفت: جز خداوند بزرگ کسی میان انسان ها نیست که از مادر متولد شده باشد و همه چیز رابداند.
حکایت انوشیروان
در شهر نیشابور فرمانروایی بزرگی به نام انوشیروان زندگی می کرد که نسبت به مردم خود بسیار مهربان بود. او برخلاف شاهان دیگر مغرور نبود و به همه اقشار جامعه اهمیت می داد، به همین دلیل مورد پسند مردم شهر بود و مردم به حرف های او گوش می دادند.
انوشیروان پادشاه ساسانی وزیری بسیار ماهر به نام بزرگمهر داشت که به هوش و درایت معروف بود. انوشیروان درباره همه چیز با او صحبت می کرد و هنگام تصمیم گیری حتما نظر او را می پرسید.
روزی که بزرگمهر نزد شاه بود، پادشاه از او پرسید: وزیر حکیم من! آیا شما همه چیز در جهان را می دانید؟ بزرگمهر کمی خجالتی کشید و گفت نه من همه چیز را نمی دانم.
انوشیروان پرسید: پس چه کسی همه چیز را می داند؟ بزرگمهر خیلی جالب و متفکرانه جواب داد. بزرگمهر با لبخندی بر لب گفت که تا به حال کسی به دنیا نیامده که همه چیز را بداند و تنها کسی که همه چیز را می داند خداوند متعال است.