انشا درمورد یک روز با مادربزرگ
انشا درمورد یک روز با مادربزرگ
تمام مادرانه های دنیا خلاصه می شود در او، از چین و چروک صورتش عشق هویدا میکند، زندگی ام را از او آموخته ام،چشمانش کم سو است، اما من میدانم زیباترین چشم های دنیا را دارد او،وقتی میخندد دلم می رود برای بوسیدن صورت پیرش، آری مادر بزرگم را میگویم.
لی لی کنان به سمت خانه مادر بزرگم می رفتم، بچه شدم بودم امروز، اصلا مگر میشود به خانه مادربزرگ بروی و بچه نشوی؟ به دری کوچک با دو طاق قهوه ای رنگ رسیدم که عاشقش بودم.
بالاخره مامان بزرگ در را باز کرد، با لبخندی دلنشین مانند همیشه،با اخمی که وسط پیشانی اش بود، با روسری سفید گل گلی،با تنی خمیده و دستانی چروکیده و چشمانی کم سو… .
دستانش را باز کرد و سرم را در حصار دستان چروکیده اش گرفت، مادر بزرگم نه بوی عطر میداد نه بوی گل محمدی،مادر بزرگم بوی قرمه سبزی میداد بوی عشقق… .
باهم وارد حیاط زیبایش شدیم درست مانند روسری اش گل گلی بود حوضی آبی رنگ پر از ماهی گلی،اصلا اینجا همه چیز گل گلی بود،درختانی تنومند با شاخه هایی خمیده،گل هایی سرخ رنگ با برگ هایی کشیده که صاحب اینها زنی بود با کوله باری از تجربه.
با مامان جانم رفتیم و روی ایوان کوچک با صفایش نشستیم،چایی دم کرده بود با گل محمدی و دارچین،کمی هِل هم در میانش.
دست مامان بزرگ به سمت جلیقه کوتاه قرمز رنگش رفت،آخ جاانم پسته!راستش را بخواهید پنجاه درصد بخاطر پسته های خندان مادر بزرگم به اینجا می آمدم!
چایمان را نوش کردیم و برای اندکی غم هایمان را فراموش!
بالاخره قرمه سبزی مامان بزرگ پز حاضر شد کمی شور بود! اما شیرینی لحظاتی که با او بودم این شوری را برطرف میکرد،دستان مادربزرگم لرزان بود بخاطر همین کنترل دستانش را از دست میداد و غذا را بانمک میکرد!
شب بود شبی پر از ستاره های کوچک و نقره ای فام ،دلم میخواست جای آنها بودم بیخیال دنیا و غمش؛ دستان ظریف و چروکیده مادربزرگ روی شانه هایم نشست او هم کنار من ایستاده بود و بالا را نگاه میکرد،گفت:(( ستاره ها را ببین! میبینی کنار یکیدیگر قشنگ اند، کنار یکدیگر زیبایند، آدم ها هم اینگونه اند کنارهم که باشند قشنگ اند دستانشان که در دست یکدیگر باشد تماشایی اند)).راست میگفت کنار هم بودن قشنگ است… .
صورت مثل ماهش را بوسیدم،پاهایش راهم بوسیدم بالاخره بهشت زیر این پاها بود.
باران می آمد آوای دلنشین باریدنش در گوشم لالایی میخواند آب از گیسوان حنایی مادر بزرگ می چکید درست مثل غذاهایش بانمک شده بود!
شب بود و وقت خواب مادربزرگ، جا پهن کردیم و روی قالی قرمزی که جهاز مامان جانم بود خوابیدیم دلم قصه هایش را می خواست، می دانستم قرار بود همان قصه تکراری را تعریف کند اما عجیب تکرارهایش را دوست داشتم؛ گفتم:((مامان بزرگ برام قصه میگی؟)) بازهم شروع کرد به گفتن داستان تکراری شنگول و منگول و گرگ بازیگوش!
قصه هایش را دوست داشتم،مادرانه هایش را دوست داشتم، عاشق دندان های مصنوعی اش بودم! عاشق پسته دادن هایش،چین و چروک دستانش را دوست داشتم، عاشق آواز هایی که بعضی وقتها زیر لب میخواند و می گریید.
عاشق یکی بود و یکی نبودهایش بودم گاهی میگوید شاید قصه زندگی من و تو این شود تو باشی و من نباشم، اما خدایا همیشه باشد من قصه هایی را که پایانشان یکی رفت و یکی ماند است را دوست ندارم… .
خدایا مراقبش باش… .