انشا درمورد محرم
انشا درمورد محرم
در کوچه های بی قراری دیوانه وار میدویدم، چشمانم رابه زور باز نگه میداشتم، خستگی امانم رابریده بود. میان کوچه های تودرتوی راهم را گم کرده بودم، اشکهایم را بادستان یخ زده ام پاک کردم. بسیار احساس تشنگی داشتم لبانم خشک شده بود به قدری که به ذره ای اب هم رضایت میدادم، اما در ان حوالی که خانه ای نبود، میخواستم زار بزنم اما انجا که موقعش نبود.
چشمانم را کمی بیشتر باز کردم دری چوبی وقدیمی را دیدم، به امید انکه کسی به دادم برسد ودهان خشکم را سیراب کند مرا ازاین تاریکی بی پایان نجات دهد محکم به در میکوبیدم! به نظر میرسید کسی خانه نبود. چشمانم را باز کردم با نگاهی مبهم به اطراف می نگریستم، بیابانی وسیع بدون اب وعلف!!
صدایی مرا به خود اورد، برگشتم، لباس هایش عجیب بود! همانطور که یال های اسب سیاهش را نوازش میکرد پرسید اهل کجا هستی؟! سرگردان نگاهش میکردم بغض گلویم را قورت دادم و گفتم نمی دانم! اصلا اینجا کجا هست؟
با لبخندی بر لب گفت اینجا کربلاست سپس گفت اینجا امن نیست چه میکنی؟
بازهم جواب قبلی را دادم.
به فکر فرو رفته بودم واقعا اینجا کجاست؟ من اینجا چه میکنم؟ … با من می ایی؟ هراسان نگاهش می کردم دوباره حرفش را تکرار کرد با من می ایی؟ گفتم کجا؟ گفت به خیمه های بانو زینب ،انقدر گیج بودم که تنها کاری که میتوانستم انجام دهم این بود که همراهش بروم.
از اسب پیاده شدم، خیمه های زیادی را دیدم به راخل یکی از خیمه ها رفتم به زنان و کودکانی را که کنار هم نشسته و هر کدام مشغول انجام کاری بودند نگاه می کردم. یکی از انان گفت بیا اینجا بنشین رفتم و کنارش نشستم و گفتم اینجا چه خبر است؟ متعجب گفت یعنی نمی دانی ؟ سرم را تکان دادمو گفتم نه نمی دانم گفت اینجا جاییست که حسین ع با تعداد کمی از یارانشان در مقابل لشکر انبوه کافران خواهد جنگید… .
روز هارا به سختی شب میکردیم اما عجیب این بود که حتی ذره ای اب هم نبود.
روز ها از پی هم میگذشتند و هربار چندین نفر کشته یا زخمی میشدند ! به خوم که امدم دیدم تنها فرد زنده ی کربلا من هستم! همه ی ان زمین وسیع را خون پرکرده بود ، حتی به بچه های کوچکم رحم نکرده بودند وهمه را کشته بودند.
بر روی دوزانویم افتادم به اسمان چشم دوختم گویی اسمان راهم خون پر کرده بود .چشمانم دیگر جایی را نمی دید… .
صدایی میشنیدم به نظر صدای یک پیرزن می امد چشمانم را باز کردم چهرهری بسیار مهربانی داشت! گفت بالاخره بیدار شدی ؟ گفتم اینجا کجاست گفت اینجا خانه ی من است از مسجد که می امدم تورا جلوی درب خانه ام بی هوش دیدم انگار از شدت خستگی بسیار از حال رفته بودی به همین منظور تورا به خانه اوردم. بعد پرسید از کجا هستی چرا انقدر دهانت خشک بود؟ با این حرفش به یاد کربلا افتادم! یعنی همش رویا بود! چه رویای عجیبی!
گفت شانس اوردی چون من چیزی را در خانه جا گذاشته بودم و برگشتم و تورا پیدا کردم..چطور است حال که بهتر شده ای همراه من به هیئت امام حسین ع بیای؟ قبول کردم.
در خیابان که قدم میزدم و هیئت را تماشا میکردم حس میکردم هنوز در رویا مانده ام و هنوز در صحرای کربلا هستم!
حالم عجیب بود! بسیار عجیب!!