انشا درمورد عروسک
انشا درمورد عروسک
همین جور که داشتم به ویترین اتاقم نگاه میکردمیاد خاطرات بچگیم افتادم یادش بخیر!! این عروسکا روزی تموم زندگی من بودن،که حتی این روزا دریغ از یک نگاه…بچه که بودم واسه عروسکام مادری میکردم،موهاشونو شونه میکردم بهشون غذا میدادم و بهشون محبت میکردم.
شبا تا اونا رو توی بغلم نداشتم خوابم نمی برد کسی برای خودم لالایی نمیخوند ولی من برای عروسکام لالایی میخوندم… وای ازون روزی که کسی بهم میگفت عروسکت زشته قیامت میکردم…!
برای خودم عروسکم زیباترین عروسک دنیا بود و کسی مثلشو نداشت.من این همه دوستش داشتم این همه بهش اهمیت میدادم ولی اون آیا منو دوست داشت؟؟یه نوع عشق یک طرفه بود….
حالا ما بزرگ شدیم و اون عروسکا شد یه سری خرت و پرت اضافه… مابزرگ شدیم و لالایی هامون اشکامون شد… بزرگ شدیم و موی مادرامون سفید شد!چه گرون تموم شد بزرگ شدن ما… !!!بزرگ شدیم فهمیدیم دنیا فقط عروسک نیست دنیا غم داره درد داره دنیا بی رحمه!!
ما بزرگ شدیم عروسکامون همونقدر موند لبخند روی لب عروسکامون و لپای قرمزشون هنوز مونده ولی ما لبخند بچگیمون شد اشک های شبونه، قرمزی لپامون موند!ولی از گریه ی زیاد!
ما بزرگتر میشیم و میفهمیم چقد سختی های دیگه پیشرو داریم … .
ولی عروسکامون همونجا گوشه ویترین با همون لبخند همیشگی… .