انشا درمورد طعم لبوی داغ در یک روز برفی
انشا درمورد طعم لبوی داغ در یک روز برفی
در خیابان دارم قدم به قدم جلو می روم و به پشت سر نگاه می کنم و با خودم چیز هایی می کشم. از کنار پارک رد می شوم بچه ها دارند آدم برفی درست می کنند.
حاضرند خودشان از سرما یخ بزنند ولی آدم برفی آنها شال و کلاه داشته باشد. دست هایم بسیار یخ زده اند و می لرزند و دماغم مانند لبو قرمز شده است. دستانم را جلوی دهانم می گیرم وهر جور که شده آنها را گرم می کنم.
درخت کاج کنار خیابان هم که هیچ فصلی از سال رنگ سبزی خود را از دست نمی دهد این باردر برابر برف کم آورده است و رنگ سفیدی را به خود گرفته است.
ناگهان بوی خیلی خوبی به مشامم می خورد به دنبالش به این طرف و آن طرف می روم از دور نقطه کوچکی از نور را می بینم به طرفش می دوم پیر مردی با شال و کلاه قدیمی لبو می فروشد. از دور انگار تکه های قلب را به سیخ زده است.
تمام فکرم در کنار آنهاست به طوری که دیگر سرمای انگشتانم را احساس نمی کنم که یک تکه لبو در جلوی چشمانم ظاهر می شود. سریع آن را می گیرم و با گرمای لبو تمام سرمای زندگی را فراموش می کنم.
بسیار داغ … بسیار شیرین …
لذت بسیار خوبی دارد ولی بسیار حیف است که این روزها سریع می گذرد.
Very gooooood
عالی بود ممنون
خواهش میکنم
موفق باشید