کمک آموزشی

انشا درمورد شخص کور

انشا درمورد شخص کور

حضرت محمد (ص)میفرمایند: کور آن نیست که چشمش نابینا باشد، کور آن است که دیده بصیرتش کور باشد. در خیابان راه میرفتم که فردی با من برخورد کردو من به شدت به سطحی محکم برخورد کردم.

بعد از عذر خواهی های آن شخص فهمیدم نامش الکساندرا بود؛ الکساندرا دختر بسیار مهربانی بود،از دنیای رنگین و زیبای خودش برایم می گفت، او کلمه زیبا را در تمام چیزهایی که از لذت میبری برایم تعریف کرد، از نسیم گفت، از لذتی که موقع وزیدنش می آید، از اشک گفت،گرمایی که با آمدنش گونه هایت را نوازش میکند، خورشید را برایم چیزی بزرگ که گیسوانش را روی زمین پهن کرده توصیف کرد.

یک روز دلم برای دنیا پر کشید میخواستم الکساندرا را ببینم، حسش کنم از او خواستم خودش را برایم توصیف کند.

دستانم را گرفت، لابه لای موهای ظریفش کشیدم موهای بلند و نرمی داشت دست های لطیف و باریک.

گفت میخواهد مرا با یک چیز جدید اشنا کند، انگشت های ظریفش را لا به لای انگشت هایم گره زد و مرا آرام آرام کشاند بعد از مدتی ایستاد، دستم را روی

شییء ضخیم گذاشت، رده رده های فرو رفتگی را میتوانستم حس کنم دستم را کمی تکان دادم نوشته هایی را روی آن حس کردم متنش(من و تو تا ابد )بود.

هر چقدر که دستم را تکان میدادم میشتر مشتاق میشدم که بفهمم این چیست؟ دستم را بالاتر بردم آن شییء به چند تکه کوچکتر از خودش تقسیم شد انتهای هر کدام از تکه ها به چیزی نرم که پاره میشد،میرسید،روی آنها میتوانست خط های برجسته را حس کرد.

دیگر طاقت نیاوردم میخواستم لب باز کنم که الکساندرا گفت این یک نهال درخت است تنه اش ضخیم که بعضی افراد روی آن یادگاری مینویسند،تکه های

کوچکترش شاخه های آن است.شاخه ها، میوه ها و برگ هارا حمل میکنند.برگ ها همان چیز های نرم و نازک هستند که رنگ سبز دارند، اصلا یادم نبود که تو نمیدانی سبز یعنی چه،و سکوت کرد.

دستم را گرفت و یک چیز بسیار کوچک روی دستم گذاشت.تکان می خورد. خود به خود صدای خنده ام بالا رفت.الکساندرا گفت به این حس می‌گویند قلقلک.قلقلک را دوست داشتم.

آن چیز هنوز در دستم این طرف و آن طرف میرفت،خواستم بفهمم که آن چیست؟ دستم را روی آن گذاشتم که حسش کنم،اما دیگر تکان نخورد،خیلی ریز بود،

اصلا نمی شد فهمید.از الکساندرا پرسیدم که چیست و او گفت که آن مورچه بود یک حشره که جان دارد خانه اش زیر زمین است، پاهای ریزی و رنگ سیاهی دارد درست مانند دنیای تو! اما من حتی نمیدانستم سیاه چیست؟!

آن روز فقط در این فکر بودم که دنیای الکساندرا چه شکلی میتواند باشد.

چند روز بعد عملی برای چشم هایم داشتم دکتر ها می گفتند فردی پیدا شده که یک چشمش را اهدا کند تا تو بتوانی ببینی.

بعد از عمل،چشمم را باز کردم، الکساندرا با یک چشم بسته جلویم بود. فردی زیبا با قلبی بزرگ.

یک چشمش را به من داده بود و گفت می‌خواهم حداقل یک چشمم دنیا را از دید دیگری ببیند!

دنیای الکساندرا واقعا قشنگ تر از تاریکی مطلق بود.

این مقاله چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ به این مقاله امتیاز بدید

میانگین رتبه 3.5 / 5. تعداد امتیاز ها: 4

تا حالا امتیازی ثبت نشده است! برای این مقاله امتیاز ثبت کنید.

حسین شریفی

راه موفقیت، همیشه در حال ساخت است؛ موفقیت پیش رفتن است، نه به نقطه پایان رسیدن . ما در تحقیقستان تلاش میکنیم تا بهترین ها را برای شما به ارمغان آوریم.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا