انشا درمورد شخصیت پدر من
انشا درمورد شخصیت پدر من
گاهی وقتا نمی شود مهم ترین شخصیت های زندگی مان را فراموش کنیم، همان کسانی که قشنگ ترین نقش را در زندگی مان دارند. او را همیشه با کلاه پهلوی یاد میکنم همان کلاهی که عروس بزرگه براش خریده است و به هیچ قیمتی دوست ندارد از سرش بردارد.
او قدی متوسط و ابروهای گره خورده ای دارد موهایش لخت است و وقتی کلاهش را برمی دارد از صاف بودن موهایش حرصم میگیرد صورتش مانند دامنم، پر از چین چین های زیادی است که هر کدام پر از نقش و نگار است یا شایدم اگر بنشینم میتوانم از داخل صورتش اشکال هندسی در بیاورم.
دستانش نسبت به قدش خیلی دراز است. از دور پدربزرگم شبیه مربع است که سرش را میشود یک مثلث قرار دارد.
بیشتر از همه عروسش و مادربزرگم و اون عصای چوبی اش را دوست دارد. او مغرور ولی در کل مردیست که مادر بزرگ من دوستش دارد. بیشتر دوست دارد خشک و سرد شناخته بشود.
بیشتر به لباس های تیره علاقه دارد و همیشه یه جوراب تا نزدیکای زانوش میکشد. شاید میخواهد مریض نشود تا ناز مارا نکشد نمیدانم! خب اگر هم خدایه نکرده بشود عروس بزرگش هست دیگر … ولی!
پدر بزرگ انشای من شاید فرق بذاره بین ما ولی همیشه بهترین پدر بزرگ است و اوهمان شخصیت مهم زندگی من است.