انشا درمورد سفر به تاریخ
انشا درمورد سفر به تاریخ
صفحات این کتاب را یکی پس از دیگری ورق میزنم. کتاب قطور تاریخ، کتابی به عظمت شوش و استواری ستون های تخت جمشید، کتاب قطور تمدن این شکوه ۲۵۰۰ ساله.
صفحات را ورق میزنم از ساسانیان و اشکانیان می گذرم. هنر شاه اسماعیل، رنگ و کاشی کاری می بینم و از قاجار… رد می شوم.
نمیدانم ساعت چند بود، روز بود یا شب اما چشم هایم را که باز کردم خودم را دست بسته در دربار پادشاهی پیدا کردم.
اطراف را نگاه کردم و از شکوه و تخت پادشاهی حیران بودم .نمیدانستم خواب می بینم، بیدارم و یا شایده مرده ام.
دستی به سرم زد و صدایی که گفت جاسوس! از جایم بلند شدم، ترسیده بودم که نکند فکر کنند جاسوس روس و انگلیسم! اگر اعدام بشوم؟ امتحان تاریخ فردا را چکار کنم!!؟
با التماس گفتم قبله ی عالم به سرمبارکتان قسم من جاسوس نیستم، باور کنید!
شاه خنده ای کرد و گفت روس و انگلیس که همه در دربار خودمان هستند! جاسوس برای چه بفرستند؟
اشکی گوشه چشمم نشست و غمی به اندازه عصر یک روز مصدق در دلم. فهمیدم که در دربار قاجار هستم… همان قاجاری که گفته بودم نمی خوانمش.خواستم بگویم نه! التماس کنم قرارداد ترکمانچای و گلستان و… را امضا نکند.
خواستم از فقر رعیت بگویم، خواستم تمام وجودم چشم بشود و اشک بریزد اما..سرم را به زیر انداختم.
پادشاه می خواست برود که گفتم خواسته ای دارم!
گفتند: همین که تو را اعدام نمیکنیم برایت کافی است ! اما بگو امروز حالمان خوب است.
به نشانه ی تشکر تعظیم کرم و گفتم بگذارید من مشاور شما بشوم.
خنده بلندی کرد و گفت قبول مبکنم.
نمیدانستم از این همه بی بند وباری ناراحت باشم یا خوشحال.
چند روزی در قصر بودم و در بین مردم. من میتوانستم تاریخ را عوض کنم، میتوانستم جلوی مرگ امیرکبیر را بگیرم، میتوانستم کشور های از دست رفته از قصرشیرین تا بند عباس را پس بگیرم، میتوانستم فردا در امتحان با افتخار از دوره قاجار، از کشورگشایی و استقلالش بنویسم.
اما وقتی فکر می کردم که مردم هنوز در گذشته خود مانده اند و تا حرف از تمدن می شود از کوروش و دوران هخامنشیان حرف می زنند اما در خیابان زباله می ریزند دلم به حال خودم سوخت و زیر لب گفتم:
ما مردممانی عاشق کوروش
ما قوم در تاریخ جا مانده
جدا کدام از ما فقط یکبار
یک خط از آن تاریخ را خوانده
تا فخرمان فرهنگ دیروز است
انکار هر یک درد تسکین است
باید پذیرفت این حقیقت را
امروز ما فرهنگمان این است
تا زخم را گردن نمی گیریم
این درد های کهنه پاورجاست
ما بیشتر دنبال توجیهیم
این فرق ما با مردم دنیاست…
چشم هایم را بستم، در من مصدقی سقط شده بود.
به دریای شمال رفتم درست است حق کشتیرانی را روس ها از ما گرفته بودند اما حق خودکشی را که داشتم. خودم را به آب انداختم، مرگ تاریخی به آینده آمده بودم به اتاقم و درکنار کتاب تاریخ به خودم گفتم:
من باید آینده را از امروز بسازم نه در گذشته. و سعی کردم قاجار را با افتخار بخوانم.
عاااالی
انشای بسیار زیبا یی بود و فقط شعر آن وزن نداشت