انشا درمورد توصیف چهره
انشا درمورد توصیف چهره
نمی دانم خبر دارید یا نه ؟ من گلی داشتم ، گلی با رنگ ها و نقش های بسیار زیبا که عطرش همه جا به مشام می رسید زیباییش را با تمام وجودم احساس می کردم .
هر بار که او را می دیدم قسمتی از آن را در دفتر خاطراتم قرار می دادم تا عطر زیبایش را همیشه و همه جا احساس کنم، پیرزنی را می شناسم که چهره ی پیر و شکسته و کمر خمیده ای داشت ودستان پر مهرش همیشه در حال لرزش بود و روسری سفید همراه با گل های بزرگ ارغوانی بر سر می گذاشت.
با سن حدود ۹۵ سال و چشمان سبز رنگ و زیبا و هوش و حواس دقیق که به تنوع در زندگی علاقه داشت تا جایی که همه از نشاط و شاد بودن او درس زندگی می آموختند؛
چادر سفیدی بر سر می گذاشت و بر سجاده سبز رنگ زیبایی که آن را از بهشت ایران , حرم امام رضا خریده بود، می ایستاد و نماز را بجای می آورد و ذکر خدا می گفت، قلب جوانش همیشه با مردم و جوانان بود و عاشق همه و همه مشتاق دیدار با او، قهرمان زندگی من، مادر بزرگ من است… .
مادربزرگ همه ما … نمی دانم خبر دارید یا نه؟ صبحی دیگر صدایش را نشنیدم، سجاده زیبایش را ندیدم … تسبیحی در دستانش ندیدم … صبحی که آسمان بعد از بارانی طولانی خورشید زیبایش را نمایان کرده بود، برای من چون غروبی تلخ و غم انگیز بود…
چقدر سخت بود عزیزی را به دل خاک سپردن … تنها ماندن … تنها رفتن … نمی دانم خبر دارید یا نه ؟ گلهایی را که از وجود او چیده بودم و در میان دفتر خاطراتم به یادگار گذاشته بودم اکنون بر سر مزارش می برم تا عطر زیبای آن به مشام همه برسد. تا همه بدانند. مزار بهترین ، بهترین هاست آنجا گلی، زیباتر از گلهاست آنجا … .