انشا با موضوع طرح گفتگو
انشا با موضوع طرح گفتگو
مادر اندوهگین گفت: پسرم برو و مرغ را بگیر تا سر ببریم.پسر گفت: مادر این کار را نکن. تنها دارایی ما همان است.مادر گفت: تو می گویی چه کار کنم؟ دیگر راه چاره ایی نداریم.پسر گفت:یعنی هیچ راه دیگری نداریم؟
مادر با آهی پرحسرت گفت: نه! درست است که روزی به ما یک تخم مرغ می داد اما الان هیچ چیزی در خانه برای پذیرایی نداریم. پس تنها انتخاب ما همین است.
پسر گفت : باشد.
مادر پرسید: کجا می روی؟
پسر گفت: می روم تا مرغ را بیاورم دیگر…
مادر سری تکان داد و به فکر فرورفت.. به مهمانانی که قرار است از راه دور بیایند. آنها از سر بیچارگی چیزی برای پذیرایی از آنها ندارند و مجبور شدند تنها چیزی را که دارند برای پذیرایی آماده کنند.
پسر آمد و مادر خود را مغموم و گرفته دید و برای مرغ کاسه ایی آب ریخت تا قبل از ذبح کمی آب بخورد. مادر درحالی که اشک در چشمانش جمع شده بود چاقو را برداشت و در حالی که بسم الله می گفت و در دل با خدای خود درد و دل می کرد چاقو را لبه گردن مرغ گذاشت و اولین قطره ی خون مرغ روی زمین چکید… .